دانلودسرا

دانلود فایلهای آموزشی نرم افزار کلیپ و غیره

دانلودسرا

دانلود فایلهای آموزشی نرم افزار کلیپ و غیره

مطالب جالب خواندنی

یکی از رفقا که مدت زیادی نیست که به سمت استادی یکی از دانشگاههای تهران خودمون نائل اومده نقل میکرد که :...

 

سر یکی از کلاس هام توی دانشگاه ، یه دختری بود که دو ، سه جلسه اول ،ده دقیقه مونده بود کلاس تموم بشه ، زیپ کوله اش رو میکشید و میگفت :

 

استاد ! خسته نباشید !!!

 

البته منم به شیوه همه استاد های دیگه به درس دادن ادامه میدادم و عین خیالم نبود !

 

یه روز اواخر کلاس زیر چشمی میپاییدمش ! به محض این که دستش رفت سمت کوله ، گفتم :

 

خانوم !!! زیپتو نکش هنوز کارم تموم نشده !!!!!

 

همه کلاس  منفجر شدن  از خنده ،

 

نتیجه این کار این بود که دیگه هیچ وقت سر کلاس بلبل زبونی نکرد!!!!

 

هیچ وقت هم دیگه با اون کوله ندیدمش توی دانشگاه !!!

 

نتیجه اخلاقی : حواستون جمع استادای جوون دانشگاه باشه !


مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟ مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم سپس دزد اسلحه را…. به سمت شقیقه مرد گرفت و اورا در جا کشت او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟ مرد پاسخ داد : نه قربان . من ندیدم اما همسرم دید


در آغاز آفرینش یک روز دروغ و حقیقت رفتند

 

کنار رودخانه. دروغ گفت:بیا شنا کنیم و حقیقت

 

 ساده دل قبول کرد، اما تا لباس هایش را در آورد

 

 و درآب رفت، دروغ لباس او را دزدید و رفت...

 

 از آن به بعد حقیقت بیچاره عریان ماند و مردم

 

 دروغ را با لباس حقیقت دیدند...!!!


صدای زنگ تلفن - دخترک گوشی رو بر میداره - سلام . کیه؟

 

- سلام دختر خوشگلم منم ...

بابایی! مامانی خونه است؟ گوشی رو بده بهش!

... ... ... ...

- نمیشه!

 

- چرا؟

 

- چون با عمو حسن رفتن تو اطاق خواب طبقه بالا در رو هم رو خودشون بستن!

صدای زنگ تلفن - دخترک گوشی رو بر میداره - سلام . کیه؟

 

- سلام دختر خوشگلم منم ...

بابایی! مامانی خونه است؟ گوشی رو بده بهش!

... ... ... ...

- نمیشه!

 

- چرا؟

 

- چون با عمو حسن رفتن تو اطاق خواب طبقه بالا در رو هم رو خودشون بستن!

 

...

 

سکوت

 

...

 

عمو حسن نداریم!

 

- چرا داریم. الآن پهلو مامانه.

 

- ببین عزیزم. اینکاری که میگم بکن. برو بزن به در و بگو بابا اومده خونه!

 

- چشم بابا!

 

...

 

 

چند دقیقه بعد

 

...

 

- بابا جون گفتم.

 

- خوب چی شد؟

 

- هیچی. همینکه گفتم یهو صدای جیغ مامانم اومد بعد با عجله از اطاق اومد بیرون همینطور

که از پله ها میدوید هول شد پاش سر خورد با کله اومد پایین. نمیدونم چرا ت*** نمیخوره

دیگه؟

 

- خوب عمو حسن چی؟

 

- عمو حسن از پنجره پرید توی استخر. ولی پریروز آب استخر رو خودت خالی کرده بودی یک

صدای بامزه ای داد نگو! هنوز همون طور خوابیده!

 

 

 

 

 

- استخر؟ کدوم استخر؟ ببینم شماره ******** نیست؟

 

 

- نه!

 

- ببخشین مثل اینکه اشتباه گرفتم...


هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است. وقتی با او روبرو

شدی، مراقب باش که ...

هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است. وقتی با او روبرو

شدی، مراقب باش که ...

اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع کرد و چنین گفت:

بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی. سرت را به زیر افکن

تا افسون افسانة گیسوانش نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی که از آنها شیاطین

میبارند. گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی که مسحور شیطان

میشوی. از او حذر کن که یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او را بخوری که خدا

در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند مراقب باش....

 

و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید، گفتم: به چشم.

 

شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که: خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و

این از لطف خداست در حق تو. پس شکر کن و هیچ مگو....

 

گفتم: به چشم.

 

در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش

ننگریستم، و آوایش را نشنیدم. چقدر دوست میداشتم بر موجی که مرا به سوی او

میخواند بنشینم، اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز میگریختم.

 

هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که

نمیشناختم اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کردم . دیگر تحمل نداشتم .

پاهایم سست شد بر زمین زانو زدم، و گریستم. نمیدانستم چرا؟

 

قطره اشکی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست...

 

به خدا نگاهی کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنکه

حرفی بزنم و دردم را بگویم،  میدانست.

 

با لبخند گفت: این زن است . وقتی با او روبرو شدی مراقب باش که او داروی درد

توست. بدون او تو غیرکاملی . مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی که او

بسیار شکننده است . من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم. نمیبینی که در

بطن وجودش موجودی را میپرورد؟

من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفیت

دیدار زیبایی مطلق را نداری به چشمانش نگاه نکن، گیسوانش را نظر میانداز، و

حرمت حریم صوتش را حفظ کن تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم...

من اشکریزان و حیران خدا را نگریستم. پرسیدم: پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل

تهدید کردی ؟!

خدا گفت: من؟!!

فریاد زدم: شیخ آن حرفها را زد و تو سکوت کردی. اگر راضی به گفته هایش نبودی

چرا حرفی نزدی؟!!

خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت: من سکوت نکردم، اما تو ترجیح دادی

صدای شیخ را بشنوی و نه آوای مرا ...

و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان حرفهای پیشینش را تکرار میکند ...

 

باید گاهی سکوت کنیم ، شاید خدا هم حرفی برای گفتن داشته باشد ...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد